شناسنامه کتاب شازده کوچولو | |
---|---|
نام اصلی کتاب (فرانسوی) | Le Petit Prince |
نام کتاب به انگلیسی | The Little Prince |
نام کتاب به فارسی | شازده کوچولو |
نویسنده | آنتوان دو سنتاگزوپری |
سال انتشار | 1943 |
زبان های ترجمه شده | بیش از 300 زبان |
تعداد فروش رسمی | بیش از 200 میلیون |
امتیاز کاربران goodreads | 4.3 از 5 |
علاقه کاربران goodreads | 95 درصد |
علاقه کاربران گوگل | 90 درصد |
افتخارات | کتاب برتر قرن 20 فرانسه |
برنده جایزه هوگو (1943) | |
دومین کتاب پر ترجمه جهان | |
… |
شازده کوچولو شاهکار بزرگ انتوان دوسنت اگزوپری و محبوب ترین کتاب فرانسوی قرن بیستم است. حقایق جالبی درباره این شاهکار ادبی وجود دارد. ترجمه به بیش از 300 زبان زنده دنیا و فروش بیش 200 میلیون نسخه آن به صورت رسمی، رسوخ این کتاب درنقاط مختلف جهان را نشان می دهد. این کتاب از منظر میزان فروش و شمار خوانندگان جز کتب کم نظیر جهان است.
در بخش هایی از کتاب آنچنان نکات فلسفی به زیبایی بیان شده که می توان آن را یک رمان جذاب با مفاهیم فلسفی نامید. همچنان در بخش دیگری نویسنده به طور ماهرانه ای زیباترین مفاهیم عاشقانه را با زبانی ساده بیان کرده است که احساسات خواننده را از هر رمان عاشقانه ای بیشتر بر می انگیزد. براساس این کتاب نمایش های تلویزیونی، فیلم های سینمایی، برنامه های رادیویی، تئاترها و… مختلفی از زمان چاپ آن تا به امروز اجرا شده است.
نوجوانان، جوانان و بزرگسالان می توانند جز خوانندگان اصلی این کتاب باشند و هر کدام به گونه ای متفاوت با آن ارتباط برقرار کنند. به عبارت دیگر شازده کوچولو جز نوشته هایی که هر کسی می تواند از ظن خود یار آن شود. اگر در سنین نوجوانی قرار دارید و تاکنون این کتاب را نخوانده اید، همین امروز برنامه ای بچینید و خواندن این رمان جذاب را در برنامه خود قرار دهید.
شازده کوچولو روایت یک داستان ساده با مفاهیمی بدیع و جذاب است. هواپیمای خلبانی به علت نقص فنی در بیابانی ناشناخته در آفریقا فرود می آید و در همان مکان با پسربچه ای عجیب روبه رو می شود. پسر بامزه ای که در طول داستان شازده کوچولو یا شهریار کوچک نامیده می شود و از سیاره ای ناشناخته به زمین سفر کرده است. شازده کوچولو با خلبان از سیاره خود و شرح سفرش به زمین سخن می گوید. همچنین شازده کوچولو ماجرای جذاب آشنایی خود با افراد مختلف و به صورت ویژه دوستش روباه را برای خلبان شرح می دهد. پرسش های ساده و جالب شازده کوچولو از دیگران و پاسخ آنها جریان اصلی داستان را شکل می دهد. در متن کتاب بالاترین مفاهیم عاشقانه، فلسفی و اخلاقی به بیانی ساده به تصویر کشیده شده است. عشق خالص شازده کوچولو به گل سرخش و گفت و گوی شازده کوچولو با روباه نقاط کلیدی داستان هستند. در دنیای کتاب شازده کوچولو پیکان انتقادات به درستی به سمت بزرگترها نشانه رفته است.
نام آنتوان دو سنت اگزوپری پیوند خورده با کتاب شازده کوچولو است. هر چند اگزوپری در سایر آثار و نوشته هایش نیز ذوق و قریحه ادبی بالای خود را به رخ کشیده است. اگزوپری در سال 1900در خانواده ای سرشناس در فرانسه به دنیا آمد.
اگزوپری در کودکی پدرش و در نوجوانی برادرش را از دست داد اما مسیر موفقیت او متوقف نگشت. در 23 سالگی حرفه خلبانی را در ارتش فراگرفت. زندگی اگزوپری ترکیبی از نویسندگی و خلبانی بود. در سال 1943 شازده کوچولو را نوشت و تنها یک سال پس از آن در 1944 در حین پرواز بر فراز دریای مدیترانه هواپیمای او به دلایلی نامعلوم سقوط کرد. در نهایت نتیجه سقوط اگزوپری متفاوت از سرنوشت خلبان کتب شازده کوچولو رقم خورد.
اگزوپری در کتاب شازده کوچولو از همان ابتدا خواننده را شیفته خود می کند حتی قبل از آغاز داستان. متن تقدیم ابتدای کتاب شازده کوچولو یکی از محبوب ترین متن های تقدیم کتاب در تاریخ ادبیات است. در متن تقدیم کتاب نویسنده به صورتی بدیع کتاب را به دوست خود تقدیم می کند:
تقدیم به لئون ورث
از بچههای که ممکن است این کتاب را بخوانند عذر میخواهم که کتابم را به یک آدمبزرگ تقدیم کردهام.
این تقدیم یک علت جدی دارد: او بهترین دوستی است که در دنیا دارم.
دلیل دیگری هم دارم: این آدمبزرگ همه چیز را میفهمد، حتی کتابهایی که برای بچهها نوشته شدهاند.
دلیل سومی هم دارم: او در سرما و گرسنگی در فرانسه زندگی میکند و واقعاً به دلگرمی و روحیه نیاز دارد.
اگر همهی این دلایل باز هم کافی نیست، کتاب را به کودکیِ این آدمبزرگ تقدیم میکنم.
همهی آدمبزرگها روزی بچه بودهاند (اگر چه تعداد کمی از آنها این را به یاد میآورند).
بنابراین تقدیمنامهام را اصلاح میکنم:
به لئون ورث، وقتی که پسر کوچکی بود.
آغاز کتاب با آشنایی خلبان که نمادی از خود اگزوپری است با شازده کوچولو سپری می شود. شازده کوچولو سیاره کوچک خود و چالش هایش را برای خلبان تشریح می کند. دغدغه های شازده کوچولو چنان جالب است که هر خواننده ای را شیفته خود می کند. شازده کوچولو از گل سرخش برای خلبان می گوید و ترس اینکه مبادا بره نقاشی او آن گل را بخورد!
یکی دیگر از بخش های زیبای کتاب لحظه آغاز سفر شازده کوچولو و خداحافظیش از گل سرخ است. گل همیشه رفتار مغرورانه ای با شازده کوچولو داشته است و همین رفتار باعث دلسرد شدن شازده کوچولو نسبت به گل می شود. اما زمانی که شازده کوچولو قصد ترک سیاره را دارد برای نخستین بار گل حس محبتش به شازده کوچولو را بیان می کند. در اینجا نویسنده به سادگی بیان می کند که قدر افرادی که در کنار ما قرار دارند را تنها زمانی متوجه می شویم که آنها را از دست بدهیم. بخش زیبای خداحافظی شازده کوچولو و گل در کتاب این چنین بیان شده است:
… موقعى که آخرین بار پاى گل آب داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزى نماندهبود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد. دوباره گفت: خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، بالاخره به زبان آمد و گفت: من سبک مغز بودم. ازت عذر مىخواهم. سعى کن خوشبخت باشى.
شازده کوچولو از این که به سرکوفت و سرزنشهاى همیشگى برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند.
از این محبتِ آرام سر در نمىآورد.
گل به او گفت: خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست.
اما تو هم مثل من بىعقل بودى… سعى کن خوشبخت بشوى… این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمىخورد.
شازده کوچولو گفت : آخر، باد…
گل گفت: آن قدرهاهم سَرمائو نیستم… هواى خنک شب براى سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
شازده کوچولو گفت: آخر حیوانات…
گل گفت: اگر خواستهباشم با شبپرهها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چارهاى ندارم.
شبپره باید خیلى قشنگ باشد. جز آن کى به دیدنم مىآید؟ تو که مىروى به آن دور دورها.
از بابتِ درندهها هم هیچ کَکَم نمىگزد: “من هم براى خودم چنگ و پنجهاى دارم”. و با سادگى تمام چهارتا خارش را نشان داد.
بعد گفت: دستدست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ مىکند. حالا که تصمیم گرفتهاى بروى برو!
و این را گفت، چون که نمىخواست شهریار کوچولو گریهاش را ببیند. گلى بود تا این حد خودپسند…
فصل نهم کتاب “خداحافظی گل و شازده کوچولو”
افسوس اینجاست که روابط بسیاری از انسان ها مشابه شازده کوچولو و گل است. گل فرصت بودن در کنار شازده کوچولو را به تفاخر و غرور گذراند اما لحظه خداحافظی حس واقعی خود را نسبت به او بروز داد. انتقال مفاهیم با بیان ساده در سراسر کتاب جریان دارد. در ادامه کتاب شازده کوچولو در مسیر حرکتش از سیاره خود به سمت زمین در 6 اخترک توقف می کند. در هر اخترک شازده کوچولو با شخصی روبه رو می شود که نمادی از یک سبک تفکر است و با او به گفت و گو می پردازد. در اخترک اول پادشاهی را می بیند که رعیتی ندارد. بخش جالبی از گفت و گوهای شازده کوچولو و پادشاه اینگونه است:
شهریار کوچولو خمیازه کشید و به پادشاه گفت: من دیگر اینجا کارى ندارم. مىخواهم بروم.
شاه که دلش براى داشتن یک رعیت غنج مىزد گفت: نرو! نرو! وزیرت مىکنیم.
شازده کوچولو گفت: وزیرِ چى؟
شاه گفت: وزیرِ دادگسترى!
شازده کوچولو گفت آخر این جا کسى نیست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: معلوم نیست. ما که هنوز گشتى دور قلمرومان نزدهایم. خیلى پیر شدهایم، براى کالسکه جا نداریم.
پیادهروى هم خستهمان مىکند.
شهریار کوچولو که خم شدهبود تا نگاهى هم به آن طرف اخترک بیندازد گفت: بَه! من نگاه کردهام، آن طرف هم دیارالبشرى نیست.
پادشاه بهش جواب داد: خب، پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکلتر هم هست.
محاکمه کردن خود از محاکمهکردن دیگران خیلى مشکل تر است.
اگر توانستى در مورد خودت قضاوت درستى بکنى معلوم مىشود یک فرزانهى تمام عیارى.
فصل دهم کتاب “گفت و گوی پادشاه و شازده کوچولو”
البته در بخش انتخاب شده از این گفت و گو پادشاه ظاهرا با حکمت فرزانگی غریبه نبوده است. اما چنان این سلطان بی رعیت تشنه قدرت و اطاعت بود که هر درخواستی را به دستور تبدیل می کرد. شازده کوچولو پس از ترک پادشاه در سیاره دوم با فرد خودپسندی روبه رو می شود. حتی در بخش دیگری از گفت و گوی شازده کوچولو و او متوجه می شویم که خودپسند هیچ سخنی به جز تشویق و ستایش خود را متوجه نمی شود. از شازده کوچولو می خواهد دست هایش را به هم بزند و او را تشویق کند. در سیاره سوم شازده کوچولو با فرد میخواره ای رو به رو می شود. دیدار کوتاهی که شازده کوچولو را به غم بزرگی فرو می برد:
شازده کوچولو به مىخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطرى خالى و یک مشت بطرى پر نشسته بود گفت: چه کار دارى مىکنى؟
مىخواره با لحن غمزدهاى جواب داد: مِى مىزنم.
شهریار کوچولو پرسید: مِى مىزنى که چى؟
مىخواره جواب داد: که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش براى او مىسوخت پرسید: چى را فراموش کنى؟
مىخواره همان طور که سرش را مىانداخت پایین گفت: سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش مىخواست دردى از او دوا کند پرسید: سرشکستگى از چى؟
مىخواره جواب داد: سرشکستگىِ مىخواره بودنم را. این را گفت و قال را کند و به کلى خاموش شد.
شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت همان جور که مىرفت تو دلش مىگفت: این آدم بزرگها راستى چهقدر عجیبند!
فصل دوازدهم کتاب “گفت و گوی میخواره و شازده کوچولو”
همان طور که می بینید فرد می خواره نماد بسیاری از انسان های عصر ماست. افرادی که عمر خود را جز به بیهودگی و خوشگذرانی طی نمی کنند. این افراد زمانی که با واقعیت زندگی روبه رو می شوند برای فرار از آن به خوش گذرانی بیشتر روی می آورند. در سیاره چهارم تاجری را می بیند که وقت هیچ کاری جز شمارش دارایی هایش را ندارد. دارایی هایی که به هیچ درد او نمی خورد و همین شازده کوچولو را بار دیگر به فکر فرو می برد. در اخترک بعدی فانوسبانی را می بیند که بی دریغ چراغی را به دلیل اطاعت از دستور روشن و خاموش می کند. در اخترک ششم هم شازده کوچولو جغرافیدانی را می بیند و با او درباره سیاره خودش صحبت می کند. جغرافیدان هم به او پیشنهاد می دهد تا به زمین سفر کند:
شهریار کوچولو گفت: اخترک من چیز چندان جالبى ندارد. آخر خیلى کوچک است.
سه تا آتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: آدم چه مىداند چه پیش مىآید.
شازده کوچولو گفت: یک گل هم دارم.
جغرافیدان گفت: نه، نه، ما دیگر گل ها را یادداشت نمىکنیم.
شازده کوچولو گفت: چرا؟ گل که زیباتر است.
جغرافیدان گفت: براى این که گلها فانىاند.
شازده کوچولو گفت: فانى یعنى چى؟
جغرافیدان گفت: کتابهاى جغرافیا از کتابهاى دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمىافتد.
بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالى شود.
ما فقط چیزهاى پایدار را مىنویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: اما آتشفشانهاى خاموش مىتوانند از نو بیدار بشوند. فانى را نگفتید یعنى چه؟
جغرافیدان گفت: آتشفشان چه روشن باشد چه خاموش براى ما فرقى نمىکند.
آنچه به حساب مىآید خود کوه است که تغییر پیدا نمىکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتى چیزى از کسى مىپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: فانى یعنى چه؟
جغرافیدان گفت: یعنى چیزى که در آینده تهدید به نابودى شود.
شازده کوچولو گفت: گل من هم در آینده نابود مىشود؟
جغرافیدان گفت: البته که مىشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: “گل من فانى است و جلو دنیا براى دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچى ندارد.
آن وقت مرا بگو که او را توى اخترکم تک و تنها رها کردهام!” این اولین بارى بود که دچار پریشانى و اندوه مىشد.
اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسید: شما به من دیدن کجا را توصیه مىکنید؟
جغرافىدان بهش جواب داد: سیارهى زمین. شهرت خوبى هم دارد…
فصل پانزدهم کتاب “گفت و گوی جغرافیدان و شازده کوچولو”
جغرافیدان کتاب شازده کوچولو نماد افرادی است که به علم چنگ زده اند و تمام زیبایی ها اطرافشان را نادیده می گیرند. اگزوپری در شازده کوچولو به خوبی افراط در هر امری را تقبیح می کند. به عبارتی هر گاه یک ویژگی در فرد به ورطه افراط کشیده شود برای اگزوپری قابل قبول نیست. همانطور که می بینید نویسنده برای انتقاد از ویژگی های شخصیتی منفی افراد شازده کوچولو را به میدان فرستاده است. ساکنان هر اخترک که شازده کوچولو می بیند از لحاظ روانشناسی ضعف هایی دارند. نویسنده از زبان شهریار کوچک و آرام با زبانی شاعرانه به گفت و گو با آنها پرداخته است. شازده کوچولو اهل نصیحت کردن نیست اما با پرسش های خود خواننده را به تفکری عمیق فرو می برد.
سرانجام شازده کوچولو به زمین پای می گذارد. نویسنده همان ابتدا می گوید که از هر فردی که شازده کوچولو در سفرش دید در زمین چندین برابر وجود دارد. حتی در قسمتی دیگر به سادگی اعتراضش به نادیده گرفتن سیاه پوستان نشان می دهد. جایی که در شمارش سلاطین در انتها نام پادشاهان آفریقایی را نیز ذکر می کند. در سیاره زمین شازده کوچولو نخستین بار به مار بر می خورد و با او گفت و گو می کند. در بخشی از گفت و گو می خوانیم:
… مار گفت: اینجا آمدهاى چه کار؟
شهریار کوچولو گفت: با یک گل بگومگویم شده.
مار گفت: عجب! و هر دوشان خاموش ماندند.
دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایى مىکند.
مار گفت: پیش آدمها هم احساس تنهایى مىکنى.
فصل هفدهم کتاب “آغاز آشنایی مار و شازده کوچولو”
در این بخش مار به شازده کوچولو می گوید هر زمان که قصد بازگشت به سیاره اش را دارد به سراغ او برود. شازده کوچولو پس از جدایی از مار و گفت و گو با گلی زمینی و دیدن یک گلستان پر از گل بالاخره روباه را می بیند. به اعتقاد اکثر افراد گفت و گوی شازده کوچولو و روباه جذابترین بخش این کتاب است. در اینجا می توانید شرح کاملی از نخستین گفت و گوی شازده کوچولو و روباه را بخوانید:
آن وقت بود که سر و کلهى روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسى را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: من اینجام، زیر درخت سیب…
شهریار کوچولو گفت: کى هستى تو؟ عجب خوشگلى!
روباه گفت: یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازى کن. نمىدانى چه قدر دلم گرفته…
روباه گفت: نمىتوانم باهات بازى کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
شهریار کوچولو آهى کشید و گفت: معذرت مىخواهم. اما فکرى کرد و پرسید: اهلى کردن یعنى چه؟
روباه گفت: -تو اهل اینجا نیستى. دنبال چى مىگردى؟
شهریار کوچولو گفت: دنبال آدمها مىگردم. نگفتى اهلى کردن یعنى چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار مىکنند. اینش اسباب دلخورى است!
اما مرغ و ماکیان هم پرورش مىدهند و خیرشان فقط همین است. تو دنبال مرغ مىگردى؟
شهریار کوچولو گفت: نه، دنبال دوست مىگردم. اهلى کردن یعنى چى؟
روباه گفت: یک چیزى است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
شازده کوچولو گفت: ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهاى مثل صد هزار پسر بچهى دیگر.
نه من هیچ احتیاجى به تو دارم نه تو هیچ احتیاجى به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر.
اما اگر منو اهلى کردى آنوقت به هم احتیاج پیدا مىکنیم.
تو واسه من میان همهى عالم موجود یگانهاى مىشوى و من واسه تو در جهان یگانه خواهم شد.
شهریار کوچولو گفت: کمکم دارد دستگیرم مىشود. یک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد.
روباه گفت: بعید نیست. در کرهى زمین هر چیزی امکان داره.
شهریار کوچولو گفت: اوه نه! روى زمین نیست.
روباه که انگار حسابى حیرت کرده بود گفت: روی یک سیارهى دیگر است؟
شازده کوچولو گفت: آره.
روباه گفت: تو آن سیاره شکارچى هم هست؟
شازده کوچولو گفت: نه.
روباه گفت: محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟
شازده کوچولو گفت: نه.
روباه آهکشان گفت: همیشهى خدا یک پاى بساط لنگ است! اما پى حرفش را گرفت و گفت:
زندگى یکنواختى دارم. من مرغها را شکار مىکنم و آدمها مرا. همهى مرغها شبیه همند همهى آدمها هم شبیه هم.
این وضع یک خرده خلقم را تنگ مىکند. اما اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگیم را چراغان کرده باشى
آن وقت صداى پایى را مىشناسم که باهر صداى پاى دیگر فرق مىکند.
صداى پاى دیگران مرا وادار مىکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صداى پاى تو مثل نغمهاى مرا از سوراخم مىکشد بیرون.
تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را مىبینى؟ براى من که نان بخور نیستم گندم چیز بىفایدهاى است.
پس گندمزار هم مرا به یاد چیزى نمىاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهلیم کردى محشر مىشود!
گندم که طلایى رنگ است مرا به یاد تو مىاندازد و صداى باد را هم که تو گندمزار مىپیچد دوست خواهم داشت…
خاموش شد و مدت درازى شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت مىخواهد منو اهلى کن!
شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلى مىخواهد، اما وقتِ چندانى ندارم. باید بروم دوستانى پیدا کنم و از کلى چیزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایى که اهلى کند مىتواند سر در آرد. انسانها براى سر در آوردن از چیزهای دیگر وقت ندارند.
همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها مىخرند. اما چون دکانى نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بىدوست…
تو اگر دوست مىخواهى خب منو اهلى کن!
شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلى خیلى حوصله کنى. اولش یک خرده دورتر از من مىگیرى این جورى میان علفها مىنشینى.
من زیر چشمى نگاهت مىکنم و تو لامتاکام هیچى نمىگویى، چون تقصیر همهى سؤتفاهمها زیر سر زبان است.
عوضش مىتوانى هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینى.
فصل بیست و یکم “آشنایی روباه و شازده کوچولو “
روباه از همان نخستین دیدار برای شازده کوچولو نقش یک راهنما را دارد. روباه شاید بهترین پاسخ دهنده به پرسش های شازده کوچولو است. بیان مفهوم اهلی کردن که شاید مهم ترین مفهوم کتاب است توسط روباه در نخستین دیدار به شازده کوچولو آموزش داده می شود. همچنین اگزوپری با تشبیه زیبای گندمزار و موهای شهریار کوچک از زبان روباه روح شاعرانه خود را به رخ می کشد. در دیدار بعدی روباه و شازده کوچولو اهلی هم می شوند.
فرداى آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودى.
اگر مثلا سر ساعت چهار بیایى من از ساعت سه تو دلم قند آب مىشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادى مىکنم.
ساعت چهار که شد دلم بنا مىکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختى را مىفهمم!
اما اگر تو وقت و بى وقت بیایى من از کجا بدانم چه ساعتى باید دلم را براى دیدارت آماده کنم؟ هر چیزى براى خودش قاعدهاى دارد.
شهریار کوچولو گفت: قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: این هم از آن چیزهایى است که پاک از خاطرها رفته.
این همان چیزى است که باعث مىشود فلان روز با باقى روزها و فلان ساعت با باقى ساعتها فرق کند.
مثلا شکارچىهاى ما رسمى دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهاى ده میرقصن. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است.
براى خودم گردشکنان مىروم تا دم تاکستان.
حالا اگر شکارچىها وقت و بى وقت مىرقصیدند همهى روزها شبیه هم مىشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتى نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلى کرد.
فصل بیست و یکم “ماجرای جذاب روباه و شازده کوچولو “
در ابتدای این بخش اگزوپری به خوبی هیجان دیدار و لذت انتظار را توصیف کرده است. در ادامه باز هم نویسنده یک مفهوم زیبا را از زبان روباه به شازده کوچولو آموزش می دهد. به راستی انسان نیز باید مانند شکارچیان برای خود قاعده و قانونی داشته باشند. روباه شاید فرزانه ترین شخصیت کتاب شازده کوچولو باشد. همچنین آشنایی و رابطه روباه و شازده کوچولو نیز بهترین ارتباط دوستانه کتاب است. اما به جبر جهان هستی ماجرای آشنایی شازده کوچولو و روباه مانند هر چیز خوب دیگری پایان می پذیرد. خداحافظی روباه و شازده کوچولو نیز مانند آشنایی آنها جذاب و دلپذیر است.
لحظهى جدایى که نزدیک شد روباه گفت: آخ! نمىتوانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نمىخواستم، خودت خواستى اهلیت کنم.
روباه گفت: همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر مىشود!
روباه گفت: همین طور است.
شازده کوچولو گفت: پس این ماجرا فایدهاى به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، به خاطر گندم فایده داشت. بعد گفت: برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمى که گلِ خودت تو عالم تک است.
وقتی برگشتی با هم وداع مىکنیم و من به عنوان هدیه رازى را بهت مىگویم.
فصل بیست و یکم “زمان وداع روباه و شازده کوچولو “
اگزوپری جدایی شازده کوچولو و روباه را مانند آشنایی آنها با حوصله تشریح می کند. در بخش اول خداحافظی روباه به شازده کوچولو می گوید که گلش در تمام عالم بی نظیر است. روباه به شازده کوچولو می گوید که بار دیگر به تماشای گل ها برود و در برگشت راز مهمی را به او خواهد گفت. این گونه اگزوپری خواننده را برای شنیدن این راز مهم منتظر می گذارد. گفت و گوی شازده کوچولو و گل ها نشان می دهد که حالا او نسبت به ابتدای داستان پخته تر شده است. اگزوپری در این قسمت داستان از زبان شازده کوچولو ارزش عشق را به صورت متفاوتی بیان می کند. ارزش واقعی هر فرد به زمانی است که با او سپری می کنیم. ضمنا در این بخش متوجه می شویم که کمال همنشین در شازده کوچولو نیز اثر کرده است.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشاى گلها رفت و به آنها گفت:
شما سرِ سوزنى به گل من نمىمانید و هنوز هیچى نیستید. نه کسى شما را اهلى کرده نه شما کسى را.
درست مانند روباه من هستید که ابتدا برایم با بقیه روباه ها فرقی نداشت. او را دوست خودم کردم و حالا در همهى عالم تک است.
گلها حسابى از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره ادامه داد: خوشگلید اما خالى هستید. براىتان نمىشود مُرد.
گفتوگو ندارد که گلِ من هم برای فلان غریبه یک گل معمولی است. اما او به تنهایى از همهى شما سر است.
چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که برایش حفاظ درست کردهام.
چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایى که مىبایست شبپره بشوند).
چون فقط اوست که پاى گِلِهگزارىها یا خودنمایىها و حتی گاهى پاى بُغ کردن و هیچى نگفتنهاش نشستهام.
چون او گلِ من است. اینها را گفت و برگشت پیش روباه.
فصل بیست و یکم “شازده کوچولو و گل ها “
حالا با بازگشت شازده کوچولو همه خوانندگان منتظر هستند تا راز روباه را بخوانند. اگزوپری برخلاف سایر بخش ها که بدون پیش زمینه به سراغ اصل موضوع می رود در این بخش برای بیان راز روباه نخست زمینه ای در ذهن مخاطب آماده کرده است. همین موضوع اهمیت این بخش از داستان را نشان می دهد. البته با خواندن این بخش هم مخاطب به خوبی متوجه می شود که این زمینه چینی ها بی دلیل نبوده است. به راستی که روباه بار دیگر فرزانگی خود را به رخ می کشد.
شازده کوچولو گفت: خدانگهدار!
روباه گفت: خدانگهدار!…
اما رازى که گفتم خیلى ساده است. جز با دل هیچى را چنان که باید نمىشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمىبیند.
شهریار کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمىبیند.
روباه گفت: ارزش گل تو به قدرِ عمرى است که به پاش صرف کردهاى.
شهریار کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: به قدر عمرى است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنى.
تو تا زندهاى نسبت به چیزى که اهلى کردهاى مسئولى. تو مسئول گُلِتى…
شهریار کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
فصل بیست و یکم “خداحافظی روباه و شازده کوچولو “
بالاخره روباه همانطور که ناگهانی در داستان ظاهر شد، بدون آنکه دلیلش را بدانیم از داستان خارج می شود. این وسط خواننده می ماند و یک حس بی نطیر نسبت به این روباه دلربا. در قسمت دیگری از کتاب شازده کوچولو سوزنبانی را می بیند و با او درباره مسافران قطار صحبت می کند. در این بخش نویسنده بار دیگر با یک گفت و گوی ساده، اندیشه و نگرش خود را به خوبی برای خواننده تشریح می کند. در اینجا نویسنده به زبانی ساده می گوید که انسان ها هیچ وقت جایی از جایی که در آن قرار دارند، رضایت نخواهند داشت. در بخشی از مکالمه شازده کوچولو و سوزنبان می خوانیم:
…همان دم قطار سریعالسیرى با چراغهاى روشن و غرّشى رعدوار اتاقک سوزنبانى را به لرزه انداخت.
شازده کوچولو گفت: عجب عجلهاى دارند! پىِ چى مىروند؟
سوزنبان گفت: از خودِ لکوموتیوران هم بپرسى نمىداند!
در همین هنگام سریعالسیر دیگرى با چراغهاى روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت.
شهریار کوچولو پرسید: پس چرا برگشتند؟
سوزنبان گفت: اینها اولىها نیستند. آنها رفتند، اینها برمىگردند.
شازده کوچولو گفت: جایى را که بودند خوش نداشتند؟
سوزنبان گفت: آدمىزاد هیچ وقت جایى را که هست خوش ندارد.
فصل بیست و دوم کتاب “گفت و گوی سوزنبان و شازده کوچولو”
همانظور که مشاهده می کنید نویسنده در قالب گفت و گوهایی ساده، هر آنچه در ذهن دارد را به ذهن خواننده منتقل می کند. در کتاب شازده کوچولو نویسنده به دنبال شعار نیست. اگزوپری در جای جای کتاب سعی دارد که با بیانی ساده خواننده را درگیر متن سازد. حتی انتقادات او هم از جنس متفاوتی است. در فصل بیست و سوم کتاب بار دیگر نویسنده به سراغ یک گفت و گوی دیگر برای بیان اندیشه خود دارد. گفت و گوی شازده کوچولو و فروشنده هم جز بخش های آموزنده کتاب است که به آن به اندازه کافی توجه نشده است:
شهریار کوچولو گفت: سلام!
فروشنده گفت: سلام.
این فروشنده قرصهایی می فروخت که ضد تشنگى بود. خریدار هفتهاى یک قرص مىخورد و دیگر احتیاجی به نوشیدن آب نداشت.
شهریار کوچولو پرسید: اینها را مىفروشى که چى؟
فروشنده گفت: باعث صرفهجویى در وقت می شود.
کارشناسهاى خبره نشستهاند دقیقا حساب کردهاند که با خوردن این قرص ها هفتهاى 53 دقیقه وقت صرفهجویى مىشود.
شازده کوچولو گفت: خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار مىکنند؟ ـ
فروشنده گفت: هر چى دلشان خواست…
شهریار کوچولو تو دلش گفت: من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادى داشته باشم خوشخوشک به طرفِ یک چشمه مىروم…
فصل بیست و سوم کتاب “گفت و گوی فروشنده و شازده کوچولو”
در گفت و گوی میان شازده کوچولو و فروشنده، بار دیگر نویسنده به تلاش های بیهوده انسان اشاره می کند. شازده کوچولو به سادگی بیان می کند که اگر او 53 دقیقه وقت داشت آن را صرف همان کاری می کرد که دیگران نسبت به آن صرفه جویی کرده اند.
مؤسسه آموزشی فرهنگی گزینهدو برگزارکننده آزمون آزمایشی ویژۀ داوطلبان آزمون سراسری و آزمونهای استاندارد ارزشیابی پیشرفت تحصیلی در دورۀ اول متوسطه و پایههای دهم و یازدهم میباشد. گزینهدو بهعنوان یک مؤسسه پیشرو در زمینه خدمات نوین آموزشی، نرمافزارهای گوناگونی را جهت بهبود فرآیند آموزش و سنجش برای دانشآموزان و مدارس ارائه میکند.
مؤسسه آموزشی فرهنگی گزینهدو برگزارکننده آزمون آزمایشی ویژۀ داوطلبان آزمون سراسری و آزمونهای استاندارد ارزشیابی پیشرفت تحصیلی در دورۀ اول متوسطه و پایههای دهم و یازدهم میباشد. گزینهدو بهعنوان یک مؤسسه پیشرو در زمینه خدمات نوین آموزشی، نرمافزارهای گوناگونی را جهت بهبود فرآیند آموزش و سنجش برای دانشآموزان و مدارس ارائه میکند.